نگفته بودی...
به زخم می نشیند٬
خاطره کدام نگاهت را مرهم کنم .
یادم نداده بودی چگونه بغض نکنم از نشنیدن
صدای تلفنی که دیگر قرار نیست زنگ بزند.
به من نگفتی درد هایم را کجا بگویم...
حالا من مانده ام وحجم متزاید درد که روز به روز
کاری تر می شودوتبر می زند به روزهایم...
راستی!
تو اصلا می دانی چرا من هر روز غروب ٬
حوالی ساعت هفت٬ هوای مردن می کنم؟
هیچ چیز را باور نکن!
لحظه های من چند سالی هست که دست نخورده مانده اند!
ساعت مچی ام هم خوابیده!
یادت که هست قرار بود زمان را بکشیم
تا ساعت ها فقط لحظه های با هم بودن را نمایش بدهند؟
ساعت مچی ام خوابیده ٬ باور کن...
این دیاز پام هم قرص نامردی است!
به بهانه آرامش خودش را به تو تحمیل می کند و زمانی که
تاب بیداری را از چشمانت گرفت٬
کابوسهایت را می فرستد سراغت.
بگذار رو راست باشیم٬
تو مگر نرفته ای برای همیشه؟؟؟
هان؟
پس چرا هر شب به سرغم میایی وتهدیدم
می کنی به رفتن!
چرا؟؟؟
آزارم نده... خواهش می کنم !
ببین! امروز پنج شنبه است
پنج شنبه ها هم که کش می آیند وزجر کش می کنند
آدم را تا بچسبند به شنبه...
لعنتی!
اما یک سئوال ساده ؟
کجای قصه ی ما معیوب بود که من به چرک نشستم؟